دم زن

لغت نامه دهخدا

دم زن. [ دَ زَ ] ( نف مرکب ) دم زننده. نفس زننده. که نفس بکشد. ( یادداشت مؤلف ):
منت نهنگ دم زن دریای مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ.سوزنی.و رجوع به دم زدن شود.

فرهنگ فارسی

دم زننده. که نفس بکشد.

جمله سازی با دم زن

باشد نگاه تیز تو از تیغ تیزتر هر دم زنی به پیکرم از هر نگاه تیغ
از او دم زن در اینجاگه فنا گرد اگر هستی چو او مر صاحب درد
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی پای باید بر سر عالم زنی
از او دم زن که او جان و دل تست حقیقت وصل کل زو حاصل تست
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
اگر هر دم زنی صد تیغ بر ما بریدن از تو نتوانیم قطعا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انبیا فال انبیا فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال تاروت فال تاروت فال تماس فال تماس