افتاده ایم در ته پا سالها چو مور تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا به تو چون مایده فیض ز بالا برسد؟
گر در ته پای تو نخواهد که کند فرش نور مه و خورشید بر افلاک نیفتد
از شکستن دل نمیافتد ز چشم اعتبار کس نمیخواهد ته پا شیشه بشکسته را
خاک شو خاک ز آغاز که دوران سپهر خاک سازد به ته پای سرانجام تو را
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد