میانه سالی

لغت نامه دهخدا

میانه سالی. [ ن َ / ن ِ ] ( حامص مرکب ) حالت میانه سال. کهولت. کهل. دومویی. دومویگی. داشتن سنی در میان جوانی و پیری. نه جوان و نه پیر بودن. ( از یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

میانه سال بودن.

جمله سازی با میانه سالی

زن و شوهر میانه سالی با پسر جوانشان از شهرستان به تهران سفر می‌کنند که به دیدار دوستان خود و دخترشان بروند. منتهی هر دو خانواده برای اینکه زیادی سنشان را پنهان کنند پسر و دختر جوانشان به صورت کودکان تازه سال درمی‌آورند. با این وجود پسر و دختر متدرجاً عاشق هم می‌شوند و بعد از مدتی نیز عشقشان برملا شده و بدین ترتیب مشت بزرگترها متظاهر باز می‌شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حریص
حریص
فوت جاب
فوت جاب
ددی
ددی
علامت
علامت