مه نقاب

لغت نامه دهخدا

مه نقاب. [ م َه ْ ن ِ ] ( ص مرکب ) که از ماه نقاب دارد. خوبروی. زیباچهره:
عالمی بس دیورای است ارنه من
نام حور مه نقابش کردمی.خاقانی.

فرهنگ فارسی

که از ماه نقاب دارد خوبروی

جمله سازی با مه نقاب

بر رخ چون مه نقاب انداخته آتشی در آفتاب انداخته
بوقت صبح پریچهره گان زهره جبین دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند
بزد دست کز روی آن مه نقاب کند دور چون ابر از آفتاب
ماه رویت آفتاب است ای پسر آفتاب مه نقاب است ای پسر
دیده ام مهر منیر مه نقاب ذره ای از نور رویش آفتاب
از مه نقاب طره شبرنگ باز کن تا بر نیاید از تتق خاور آفتاب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
آویزون
آویزون
مبدأ
مبدأ
مطیع
مطیع
جسور
جسور