لغت نامه دهخدا
مجوی. [ م ُ ] ( ع ص ) دیگ در جواء کننده و جِواء غلاف دیگ یا چیزی از چرم و جز آن که بر آن دیگ نهند. ( آنندراج ). کسی که آویزان می کند دیگ را. ( ناظم الاطباء ).
مجوی. [ م ُ ] ( ع ص ) دیگ در جواء کننده و جِواء غلاف دیگ یا چیزی از چرم و جز آن که بر آن دیگ نهند. ( آنندراج ). کسی که آویزان می کند دیگ را. ( ناظم الاطباء ).
دیگ در جوائ کننده
💡 چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
💡 آسودگی اگر طلبی، برتری مجوی راحت در آسیاست همین سنگ زیر را
💡 صائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجوی کاین توتیا به دیده بیخواب می کشند
💡 از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی در سردسیر میوه بود خام بیشتر
💡 از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است
💡 حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی