لغت نامه دهخدا
زندگانی آشتی دشمنان
مرگ وارفتن به اصل خویش دان.مولوی.آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان.مولوی ( دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 408 ).گفت برخیزم همانجا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم.مولوی ( دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 561 ).واروم آنجا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او.مولوی ( دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 561 ). || برگشتن. بازگشتن:
کاروان دائم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وامیرود.مولوی ( دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 588 ).|| رفتن: تدجی؛ وارفتن به هرطرف. ابلنقع الکرب؛ وارفت اندوه. ( منتهی الارب ).