نریزی

لغت نامه دهخدا

نریزی. [ ن َ ] ( ص نسبی ) منسوب است به نریز از قرارستاق آذربایجان. ( از سمعانی ).

جمله سازی با نریزی

دلم واپس ده ار خونم نریزی صفایی را از این سودا برون آر
در ماتم حسین علی گر نریزی اشک بر حال خویش گریه کن از ناگریستن
دانم که: چرا خون مرا زود نریزی خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
به هر دو دست گیرش تا نریزی قدح پر است هین هشدار از این سو
تو اگر جرعه نریزی بر خاک خاک را از تو خبرها ز کجاست
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار خون خود را خود نریزی زینهار!
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تماس فال تماس فال شمع فال شمع فال جذب فال جذب فال لنورماند فال لنورماند