چار جوی

لغت نامه دهخدا

چارجوی. ( اِخ ) چارجو. شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخوارزم نزدیک. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخورازم نزدیک.

جمله سازی با چار جوی

چون چار جوی خلد به الوان مختلف جاری ست گرد حوض تو انهار دایما
هست طومار شکل جوی به خلد چار جوی بهشت از این طومار
پنج حس را میان هشت بهشت چار جوی روان همی‌یابم
به چار پیک خدای و به چار یار رسول به چار جوی بهشت و به چار فصل بها
به باغ کون همه روز و شب روان باشد زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
چوسی
چوسی
این طرف
این طرف
شیمیل
شیمیل
علت
علت