هر یکی

لغت نامه دهخدا

هریکی. [ هََ ی َ / ی ِ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هریک. هرکدام. ( یادداشت به خط مؤلف ):
بیامد سپاه و بیامد پسر
بخندید با هریکی تاجور.فردوسی.رجوع به هر و هریک شود.

فرهنگ فارسی

هر یک هر کدام

جمله سازی با هر یکی

ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره‌ای
از بدو نیک و از کژ و از راست هر یکی بی زبان مسب ح ماست
جنبش هر یک از سرشوق است هر یکی را از این طلب ذوق است
به تن هر یکی همچو کوهی سیاه به مردی فزون هر یک از صد سپاه
از فروع روی او خورشید ذرات جهان هر یکی جام جم و آیینه اسکندرست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
دلایل
دلایل
نجات
نجات
مودت
مودت
اورگیم
اورگیم