سرتراش

لغت نامه دهخدا

سرتراش. [ س َ ت َ ] ( نف مرکب ) سرتراشنده. موتراش. گرای. دلاک. سلمانی. آنکه موی مردم تراشد:
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام.نظامی.|| دختری سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و بددهان. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

کسی که موی سر دیگران را می تراشد، سلمانی.

فرهنگ فارسی

سر تراشنده مو تراش گرای دلاک سلمانی یا دختری سخت کولی و بسیار بانگ.
( صفت ) آنکه سر و صورت مردم را اصلاح کند سلمانی گرا.

جمله سازی با سرتراش

دی به حمام اندرون از فرق آن مه سرتراش جمع می کرد آنچه می افکند در یک کاسه آب
دوش گفت از پاکی خود سرتراش من سخن دست او بوسیدم و گفتم ز پاکی دم مزن
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
علت
علت
انعکاس
انعکاس
آهنگر
آهنگر
اعتلا
اعتلا