ماتمی

لغت نامه دهخدا

ماتمی. [ ت َ ] ( ص نسبی ) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ماتم دیده. ( آنندراج ):
تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی
شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی.رودکی.جهان چیست ماتم سرایی درو
نشسته دو سه ماتمی روبرو.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).|| آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || سیاه پوش. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- منسوب به ماتم. ۲- ماتم دیده.

جمله سازی با ماتمی

سوز و مستی نقشبند عالمی است شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
بدینسان هر دمش از نو غمی بود ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
میخورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد ماتمی را که بود سود ندیده است کسی
فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست می‌زاید از تعلق ما هر غمی که هست
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جوز یعنی چه؟
جوز یعنی چه؟
نجات یعنی چه؟
نجات یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز