ستوار

لغت نامه دهخدا

ستوار. [ س ُت ْ ] ( ص، ق ) مخفف استوار یعنی مضبوط و محکم. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ):
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار.فرخی.هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید
بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار.ناصرخسرو.حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ستوارش.ناصرخسرو.دراز قامت در هر وجب بقتل عدو
هم از میانه کمر بسته بر میان ستوار.سوزنی ( از آنندراج ).رجوع به استوار شود.
|| امین و معتمد. ( برهان ). امین و معتمد زیرا که او درراستی خود محکم و سخت است. ( آنندراج ):
چه گویم از صفت او و فسق او و فساد
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.سوزنی.رجوع به استوار شود. || باور کردن و تصدیق نمودن. ( برهان ). رجوع به استوار شود.

فرهنگ عمید

= استوار

فرهنگ فارسی

استوار
مخفف استوار به معنی مضبوط و محکم.

جمله سازی با ستوار

همان به، که ستوار پیمان کنیم مر او را برون سر ز فرمان کنیم
زبن سر و سالار، کار محکم و ستوار شد عمر عدو گشت کم فر وطن شد فزون
برآن باره بر تنگ ستوار کرد به فرمان یزدان چنین کار کرد
چندان ‌که وصف خوبی یوسف نموده‌اند ستوار نایدم‌که ز تو خوبتر بود
دست در زد به حبل حق ستوار به دو پای رضا به جنت رفت
از این در سخن هرچه ستوار و نغز به نزدیک داننده ستوار نیست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال ابجد فال ابجد فال سنجش فال سنجش فال ماهجونگ فال ماهجونگ