خدایگانی. [ خ ُ ] ( حامص مرکب ) عمل خدایگان. حالت خدایگان. ریاست. بزرگی. ( یادداشت بخط مؤلف ): اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار.فرخی.خدایگانی جز مر ترا همی نسزد خدایگان جهان باش و از جهان برخور.فرخی.حجت مملکت بقول و بقهر آیتی در خدایگانی دهر.نظامی.
فرهنگ عمید
پادشاهی.
فرهنگ فارسی
( صفت ) پادشاهی سلطنتی.
جمله سازی با خدایگانی
شه فلک بود ابلق سواری از سپهش خدایگانی کاندر فضای بارگهش
خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو خدایگانی تازه شدست و دولت شاب
جهان مسخر حکم خدایگانی باد هزار سالت درملک زندگانی باد
شهی که گوهر و دینار رایگانی داد هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد
داده خدایش خدایگانی و شاهی باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
شاها به خدایی که ترا بگزیدست گر ملک چو تو خدایگانی دیدست