صاحبدل

صاحبدل به افرادی می گویند که دارای درک عمیق و بینش معنوی هستند.

این واژه به کسانی اشاره دارد که از نظر روحی و فکری به سطحی از آگاهی رسیده‌اند که می‌توانند به مسائل زندگی و جهان پیرامون خود با دیدی عمیق‌تر و جامع‌تر نگاه کنند.

صاحبدلان معمولاً به عنوان افرادی با تجربه‌های معنوی و عرفانی شناخته می‌شوند که به حقیقت وجود و معناهای عمیق‌تر زندگی پی برده‌اند.

آن‌ها قادرند احساسات و افکار دیگران را درک کنند و به نوعی به عنوان راهنما و مشاور برای دیگران عمل کنند.

لغت نامه دهخدا

صاحب دل. [ ح ِ دِ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر:
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است.نظامی.شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند.نظامی.دل اگر این مهره آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحب دل است.نظامی.گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب دلان. مولوی.و در زمره صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. ( گلستان ). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. ( گلستان ). منجمی به خانه درآمد،یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. ( گلستان ). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... ( گلستان، باب دوم ). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. ( گلستان ). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد،همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. ( گلستان، باب اول ). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... ( گلستان، باب اول ). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. ( گلستان ). وقتی در سفر حجاز طایفه جوانان صاحب دل همدم من بودند. ( گلستان، باب دوم ). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. ( گلستان ).
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان.( گلستان، باب دوم ).صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.( گلستان، باب دوم ).مگر صاحب دلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعائی.( گلستان ).سخن را روی با صاحب دلان است
نگویند از حرم الا به محرم.سعدی.

فرهنگ معین

( ~. دِ ) [ ع - فا. ] (ص مر. ) ۱ - دارای قریحة هنری و حساس. ۲ - اهل حال، عارف (تصوف ).

فرهنگ عمید

۱. دارای دل و جرئت، دلیر.
۲. (تصوف ) عارف، خداشناس: غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲: ۱۱۸ )، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱: ۶۱ ).
۳. داری عشق، شوق، و عاطفه.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - دارای دل و جرات دلیر. ۲ - دارای احساسی قوی حساس. ۳ - سالک عارف. ۴ - دیندار پارسا با تقوی.

جملاتی از کلمه صاحبدل

از هزاران کس که می بینی یکی صاحبدل است آهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسی
در توجه به عالم خراباتیان صاحبدل و اخوان مقبل و استمداد و همت و شروع به مصیبت فخر الشهداء حضرت ابوالفضل العباس سلام الله علیه:
گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی
دلت بشناس و صاحبدل شو ای دوست که دل مغزست و صورت نیز هم اوست
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم