زارزار

لغت نامه دهخدا

زارزار. ( ق مرکب ) برای مبالغه آید.
- زارزار سوختن؛ بخواری و زبونی یا شدت و حدت طعمه آتش شدن. بخواری به آتش سوختن:
دلی که ز آب وصالت بجوی بود روان
بسوخت ز آتش هجر تو زارزار، دریغ.عطار.- زارزار کشته شدن؛ کشته شدن بزاری و زبونی. کشته گردیدن بذلت و خواری:
گفت آخر از خدا شرمی بدار
می کشی این بی گنه را زارزار.مولوی.- زارزار گریستن؛ سخت گریستن. بسیار زاری کردن. به آواز بلند گریه کردن: همه زارزار میگریستند. ( تاریخ بیهقی ص 186 ). و سلمان نیز بر فراق رسول میگریست و نوحه میکرد و زارزار میگریست. ( قصص الانبیاء ص 241 ). ایشان ایوب را در زنبیل نهادند و از آن ده بیرون بردند و بر وی زارزار بگریستند. ( قصص الانبیاء ص 56 ). یعقوب زارزار بگریست و گفت شما راست میگوئید. ( قصص الانبیاء ص 56 ).
- زارزار نالیدن؛ سخت نالیدن. بلند ناله کردن:
خاقانیا مصیبت غم خوار کار نیست
هین زارزار نال که کار اوفتاد سخت.خاقانی.بلبلی زارزارمینالید
بر فراق بهار، فصل خزان.سعدی.

فرهنگ معین

(ق. ) به حال زاری، به حالت خواری و زبونی.

فرهنگ عمید

با سوز و اندوه شدید: زارزار گریستم.
* زارزار سوختن: (مصدر لازم ) [قدیمی] به خواری و زبونی آتش گرفتن و سوختن.
* زارزار کشتن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] با ذلت و خواری و زبونی کشتن.
* زارزار نالیدن: (مصدر لازم ) ناله کردن از سوز دل، سخت نالیدن: بلبلی زارزار می نالید / بر فراق بهار وقت خزان (سعدی۲: ۶۶۲ ).

فرهنگ فارسی

بحال زاری بحالت خواری وزبونی وضعیف وناتوانی
برای مبالغه آید زار زار سوختن کشته شدن به زاری و زبونی سخت گریستن

جمله سازی با زارزار

گریه کند زارزار بر وطن خویش همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
با درد اندرون که نمی یابمش دوا از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش
بنشست نرم‌نرم و همی‌گفت زارزار با آشنا چنین نکند هرگز آشنا
وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تحریک
تحریک
سنگلاخ
سنگلاخ
اورگیم
اورگیم
ایده آل
ایده آل