رفت یک فعل حرکتی است که به معنای حرکت کردن و انتقال از یک مکان به مکان دیگر است. این واژه بهطور گسترده در زبان فارسی استفاده میشود و میتواند شامل حرکت فیزیکی، روانی یا اجتماعی باشد. رفتن به عنوان یک عمل پایه، در زندگی روزمره انسانها و همچنین در ادبیات و هنر بهعنوان نمادی از تغییر و تحول مورد توجه قرار میگیرد. مفهوم رفتن تنها به حرکت فیزیکی محدود نمیشود. این واژه میتواند به تغییر وضعیت یا حالت روحی و روانی نیز اشاره داشته باشد. بهعنوان مثال، رفتن از یک وضعیت ناامیدکننده به یک حالت مثبت میتواند به معنای پیشرفت و رشد فردی تعبیر شود. بنابراین، رفتن میتواند به ابعاد عاطفی و اجتماعی نیز مرتبط باشد. در ادبیات، این مفهوم به عنوان نماد تغییر و تحول بهکار میرود. نویسندگان با استفاده از این واژه میتوانند به تجربههای شخصی، سفرهای درونی و جستجوهای روحانی اشاره کنند. این مفهوم در اشعار و داستانها بهطور مکرر بهکار میرود تا احساسات و تجارب انسانی را به تصویر بکشد و خواننده را به تفکر وادارد.
رفتن
لغت نامه دهخدا
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد نجست.رودکی.مرد دینی رفت و آوردش کلند
چون همی مهمان در من خواست کند.رودکی.چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.رودکی.فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.ابوشکور.فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه.فردوسی.چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هر کس که بودش گهر.فردوسی.دل سام از آن نامه زال تفت
به اندیشه دل سوی آرام رفت.فردوسی.تو ز ایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.
فرهنگ معین
(رَ تَ ) [ په. ] (مص ل. ) ۱ - روان شدن، حرک ت کردن. ۲ - کوچ کردن، رحلت کردن. ۳ - گذش تن، سپری شدن. ۴ - مردن. ۵ - تأثیر کردن. ۶ - شدن، گذشتن. ۷ - صورت پذیرفتن، انجام گرفتن. ۹ - (عا. ) شبیه بودن. ۱٠ - بی حال شدن. ۱۱ - انجام دادن. ۱۲ - قطع
فرهنگ عمید
۲. رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره: به رفت منزل.
۳. پیمودن، طی کردن.
۴. روان شدن، روان بودن: خون رفتن.
۵. آغاز کردن مطلب: برویم سر اصل مطلب.
۶. واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن.
۷. [مجاز] از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن.
۸. [مجاز] قطع شدن: اگر سرش«برود» نمازش نمی رود.
۹. [مجاز] از جریان افتادن، قطع شدن جریان: برق رفت.
۱۰. در آستانۀ انجام گرفتن کاری: توپ می رفت که گُل بشود.
۱۱. [مجاز] خوردن یا نوشیدن چیزی: یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت.
۱۲. انجام دادن حرکت ورزشی: روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن.
۱۳. گذشتن: دریغا که فصل جوانی برفت / به لهوولَعِب زندگانی برفت (سعدی۱: ۱۸۴ ).
۱۴. ساییده شدن.
۱۵.[مجاز] از دست دادن: وقتی ورشکست شدم همهٴ پول هایم رفت.
۱۶. داخل شدن: سوزن رفت توی دستم.
۱۷. بیان شدن، گفته شدن: ذکر خیر شما می رفت.
۱۸. شبیه بودن: حلال زاده به دایی اش می رود!.
۱۹. قربان رفتن: قدرت خدا را بروم.
۲۰. [قدیمی] به اتمام رسیدن: برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمهٴ لیلی کجاست (سعدی۲: ۳۳۱ ).
۲۱. [قدیمی] رفتار کردن، عمل کردن: به روش خود می رفت.
۲۲. [قدیمی] ارسال شدن.
۲۳. [قدیمی] سزاوار بودن.
۱. جاروب کردن و پاک کردن جایی از گردوخاک.
۲. [قدیمی] پاک کردن.
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ( رفت روبد خواهد رفت بروب روبنده رفته ) روفتن روبیدن.
جملاتی از کلمه رفتن
من چه خواهم کرد با فرزند و زن بایدم ناچار رفتن از وطن
بصد سختی و بند سخت بر پای بسوی روشنی رفتند از جای