بی شعور
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بی شعور
بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود
آیند بی شعور به دیوان رستخیز جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم چون طفل می شناسم پستان مادر خویش
به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند زهر در پیمانه ارباب ادراک است و بس