پیوسته

کلمه پیوسته در زبان فارسی معانی و کاربردهای متنوعی دارد. این واژه معمولاً به معنای مداوم یا همواره به کار می‌رود. همچنین، این کلمه می‌تواند در ترکیب‌های مختلف مورد استفاده قرار گیرد و به صورت جدا نوشته می‌شود، بدون نیاز به نوشتن آن به شکل متصل. معمولاً این کلمه به عنوان قید در جملات به کار می‌رود و باید دقت شود که جملات به درستی ساختار یابند. این واژه به خودی خود تغییر شکل نمی‌دهد، اما می‌تواند با دیگر کلمات ترکیب شده و معانی متفاوتی را ایجاد کند. این کلمه مناسب برای استفاده در هر دو نوع متن، اعم از ادبی و علمی یا رسمی است.

لغت نامه دهخدا

پیوسته. [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) متصل. ملصق. بهم بسته. بلافصل. بی فاصله مکانی. پیوندکرده شده. موصول. مرصوص. مربوط. ملتصق. بیکدیگر دوسیده. ملحق. لاحق. ملحق شده: جنیانجکث، قصبه تغزغز است... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. و حدودش ( حدود ایلاق ) بفرغانه و چذغل و چاچ و رود خشرت پیوسته است.

فرهنگ معین

(پِ وَ تَ یا تِ ) ۱ - (ص مف. ) وصل شده، به هم بسته. ۲ - مقرب، ندیم. ۳ - (ق. ) همیشه، مدام.

فرهنگ عمید

۱. به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده.
۲. (قید ) همیشه، دائم.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصب. تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده. ۲- دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. ( حافظ ) ۳-( صفت اسم ) خویش خویشاوند نزدیک قریب. جمع: پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوست. او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. ( شا. لغ. ) ۴- مقرب ندیم. جمع: پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ۵- منظم برشته کشیده ( جواهر... ): او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. ( فرخی ) ۶- برشت. نظم کشیده منظوم. ۷- یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. ( ویس و رامین ) ۸- پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. ( گرشا. لغ. ) ۹- ( پیشاهنگی ) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته. جمع: پیوستگان. یا پیوست. خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوست. خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. ( شا. لغ. )

فرهنگستان زبان و ادب

{coherent} [زبان شناسی] دارای پیوستگی

جملاتی از کلمه پیوسته

اسیری کو تمنای تو دارد سرش پیوسته سودای تو دارد
روان را چو از بند غم جسته دید دل خویش با بخت پیوسته دید
چون بحر حقیقت الحقایق پیوسته به بحر کامل دل
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم