مجال

کلمه مجال در زبان فارسی به معنای فضا یا زمینه است. این واژه می‌تواند به معنای فرصت یا امکان نیز استفاده شود. به طور کلی، مجال به فضایی اشاره دارد که در آن چیزی می‌تواند انجام شود یا وجود داشته باشد. بنابراین این کلمه‌ در فارسی به معنای فرصت، امکان یا زمانی برای انجام کاری است. این واژه از ریشه‌ی عربی گرفته شده و در فارسی به معنای زمانی یا موقعیتی آمده که در آن می‌توان کاری را انجام داد. مجال در گفتار روزمره و متون ادبی معمولاً به مفهوم «فرصت مناسب» یا «زمان خالی برای انجام امری» به کار می‌رود. برای نمونه، گفته می‌شود: «مجالی برای استراحت نمانده است». در ادبیات فارسی، این واژه گاه معنایی استعاری دارد و به معنای امکان زندگی، عشق یا تجربه نیز استفاده می‌شود. از نظر نحوی، این کلمه اسم است و می‌تواند همراه با افعال «داشتن»، «یافتن» یا «دادن» به کار رود. در زبان فارسی معیار، کاربرد آن هم در گفتار و هم در نوشتار بسیار رایج است. از نظر معنایی، با واژه‌هایی چون فرصت، وقت، امکان و موقعیت هم‌معنی است.

لغت نامه دهخدا

مجال. [ م َ ] ( ع اِ ) جولانگاه یعنی میدان. ( منتهی الارب ). جای جولان کردن که میدان باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). موضع جولان. ( از ذیل اقرب الموارد ). جولانگاه و محل جولان و میدان و عرصه. ( ناظم الاطباء ). فراخ و تنگ از صفات اوست و با لفظ دادن و دیدن و یافتن و بودن متداول. ( آنندراج ): 
ز شاهان و بزرگان و جهانداران او راست 
به هر فضلی دستی و به هر فخر مجالی.فرخی.

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (اِ. ) ۱ - جولانگاه. ۲ - فرصت.

فرهنگ عمید

۱. فرصت.
۲. [قدیمی] محل جولان، جای جولان کردن، جولانگاه.
* مجال دادن: (مصدر لازم ) فرصت دادن، وقت دادن.
* مجال داشتن: (مصدر لازم ) وقت داشتن، فرصت داشتن.

فرهنگ فارسی

محل جولان، جای جولان کردن، جولانگاه
( اسم ) ۱ - محل جولان جولان گاه: ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر. ( مسعود سعد ) ۲ - فرصت. یا بی مجال. بدون داشتن وقت و فرصت: گوشه ای خالی شد و او با عیال رفت آنجا جای تنگ و بی مجال. ( مثنوی )
مجله

ویکی واژه

جولانگاه.
فرصت.

جمله سازی با مجال

ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده ‌کَفَش به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
بدور شهر وجود از غبار خاطر من اگر مجال بود می توان حصار کشید
رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر تا که از الات بنماید همه راه مجال
دوست از حال دل آشفتگان آگاه نیست آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
در حرم وصال تو روح قدس نمیرسد اهلی خاکسار را جا که دهد مجال هم
در پرتو آفتاب حسنش ای ذره تو را مجال تا کی؟