ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا یا نور ضؤ ناظرا یا خاطرا مخاطرا
نقلست از رسول که مردم معادنند پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
این نکویان که سهی قامت و سیمین بدنند رفته در پیرهنی چون چمن یاسمنند
ایشان کواکبند و تو خورشید روشنی ایشان معادنند و تو یاقوت احمری
تا سر بی مغز خود را بوالفضولان جهان بر خط تسلیم نگذارند، در جان کندنند