یب

لغت نامه دهخدا

یب. [ ی َ ] ( اِ ) تیر به زبان سمرقندی. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). تیر پیکان دار. ( برهان ) ( آنندراج ). تیر. ( جهانگیری ) ( اوبهی ):
ای رخ تو آفتاب و غمزه تو یب
کرد فراقت مرا چو زرین ابیب.منجیک ( از فرهنگ اسدی ).و رجوع به ابیب در همین لغت نامه شود.
یب. ( اِخ ) این کلمه رمز کتاب التهذیب شیخ طوسی است در نزد فقها. ( از یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

(یَ ) (اِ. ) تیر پیکان دار.

فرهنگ عمید

تیر پیکان دار.

فرهنگ فارسی

این کلمه رمز کتاب التهذیب شیخ طوسی است در نزد فقها

جمله سازی با یب

بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
غسلی برار و توبه کن از پیر زال حرص بر پاک شوی عیب مکن مرده پاک نیست
زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی
چو سر رشته سوی این نقش زیباست ز سرخی نقشِ رویم نقشِ دیباست
در طمع آنکه کشته را بفروشند اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
آراسته
آراسته
طعمه
طعمه
گواد
گواد
دقت
دقت