وسواسی

لغت نامه دهخدا

وسواسی. [ وَس ْ ] ( ص نسبی ) منسوب به وسواس. ( ناظم الاطباء ). کسی که دارای وسواس است. مردد. دودل. ( فرهنگ فارسی معین ). || آنکه در کارها همیشه شک آورد و سرگردان باشد و هرگز یقین نکند. || آنکه اندیشه های بد کند. || غمگین و ملول. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وسواس شود.

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع - فا. ] (ص نسب. ) کسی که دارای وسواس است، مردد، دو دل.

فرهنگ فارسی

(صفت ) کسی که دارای وسواساست مردد دو دل.

جمله سازی با وسواسی

شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
شیخ وسواسی نهد در بزم رندان چون قدم جامه را از پیش و از پس بایدش بالا زدن
در وسواس فکری، فرد قادر نیست فکر، احساس یا عقیده‌ای تکراری و مزاحم را از ذهن خود بیرون کند. افکار وسواسی می‌توانند بسیار ناراحت‌کننده، وحشت‌آور یا وحشیانه باشد.
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
مربوط به شخصیت وابسته دیده می‌شود. همچنین هم ابتلایی بین اختلال انباشت گری و اختلال وسواسی-جبری
دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
قمبل
قمبل
اندک
اندک
گواد
گواد
آبان
آبان