فرهنگ معین
( ~. ) (اِمر. ) معرکه گیر.
( ~. ) (اِمر. ) معرکه گیر.
کسی که معرکه برپا کند، معرکه گیر.
(صفت )کسی که معرکه بر پا کند معرکه گیر ( نقال بازیگر مشعبد مار گیر و غیره ): ای بهر هنگامه دام عشق توهنگامه گیر وی چکیده خون مابر راه ره رورانشان ٠
معرکه گیر.
💡 خویشتن پیش ناکسان و کسان همچو هنگامه گیر و راهنشین
💡 بما بر یکی حمله کرد آن سوار بشد راست هنگامه گیر و دار
💡 ما مهرهایم و هم جهت مهره حقهایم هنگامه گیر دل شده و هم نظارهایم
💡 بدو عاس گفت ای شه نام دار کنون هست هنگامه گیر و دار
💡 مرغ بهنگام زد نعرهٔ هنگامه گیر کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح
💡 نگویم چو هنگامه گیران کابل به هر کاروان کاه و هر کاروانی