نسوج

لغت نامه دهخدا

نسوج. [ ن َ ] ( ع ص ) شترماده ای که بار بر آن مضطرب نشود، یا ناقه ای که بار وی بر دوش وی آید از شدت سیر وی. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
نسوج. [ ن ُ ] ( ع اِ ) ج ِ نَسْج. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نَسْج شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع:نسج.

جمله سازی با نسوج

هم از خز و منسوج و هم پرنیان یکی جام پر گوهر اندر میان
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا رهم کردی چو مهد خویش زیبا
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست
ته که هرگز دلت از غم نسوجه کجا از سوته دیلانت خبر بی
دریشان جامهای بسته رنگین همه منسوج روم و ششتر و چین
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نشانه
نشانه
تحریک
تحریک
رساله
رساله
مکان
مکان