قربی

لغت نامه دهخدا

قربی. [ ق َ با ] ( ع ص ) تأنیث قَرْبان. هر آوند نزدیک پُری رسیده. گویند: اِناء قربان و صحفة قربی. ( منتهی الارب ).
قربی. [ ق ُ با ] ( ع اِمص ) نزدیکی. || خویشی. ( منتهی الارب ). و رجوع به قُرْبة شود.
قربی. [ ق ُ با ] ( اِخ ) نام آبی است نزدیک تبالة. مزاحم عقیلی گوید:
فما اُم ُ اَحوی الحدتین خلالها
بقربی ملاحی من المرد ناطف.( از معجم البلدان ).آبی است نزدیک تباله. ( از منتهی الارب ).
قربی. [ق ُ با ] ( اِخ ) لقب بعضی از قاریان. ( منتهی الارب ).
قربی. [ ق ُ ] ( اِخ ) صاحب آتشکده وی را از شاعران ری داند و گوید: اصلش از دماوند است. مردی است آهسته و از تکلفات وارسته. شوق صحبت دوستان به دل نزدیک و شوق خواندن اشعار نیک بسیار داشته. از اوست:
میفرستم برِ او قاصد و میگوید رشک
سببی ساز خدایا که به منزل نرسد.( آتشکده آذر چ شهیدی ص 222 ).
قربی. [ ق ِ بی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به قِرْبة. ( منتهی الارب ). رجوع به قِرْبة شود.
قربی. [ ق ِ بی ی ]( اِخ ) احمدبن داود. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
قربی. [ ق ِ بی ی ] ( اِخ ) حکم بن سنان. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
قربی. [ ق ِ بی ی ] ( اِخ ) عبداﷲبن ایوب. از محدثان است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(قُ ) [ ع. ] (اِ. ) نزدیکی، خویشی.

فرهنگ عمید

۱. نزدیکی.
۲. خویشی.

فرهنگ فارسی

عبدالله بن ایوب از محدثان است

جمله سازی با قربی

رخ زیبای او در چنبر زلف تو پنداری قمر در عقربی بود
آن عقربی که خلق گریزند سوی مار از زخم نیش پر خطر جان ستان او
آن امام دین چنین گفتست راست کان چنان قربی که نزدیک خداست
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی چو زلفت کس ندیده عقربی را
العقربیة یک منطقهٔ مسکونی در سوریه است که در حمص واقع شده‌است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فکر
فکر
گولاخ
گولاخ
گواد
گواد
چوسی
چوسی