لغت نامه دهخدا
سما آسمان ارض و غبرا زمین.( نصاب ).از اول هستی خود را نکو بشناس و آن گاهی
عنان برتاب از این گردون و زین بازیچه غبرا.ناصرخسرو.رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.ناصرخسرو.مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.ناصرخسرو.چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.ناصرخسرو.همیشه بادی برجای تا همیشه بود
بجای مرکز غبرا و گنبد خضرا.مسعودسعد.چو گردی کس برانگیزد سم شبدیز شاهنشه
ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا.مسعودسعد.چون یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته.خاقانی.خاقان اکبر کز دمش عشریست جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش، هر هفت غبرا داشته.خاقانی.باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این.خاقانی.چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور بروی مرکز غبرا برافکند.خاقانی.مشتری قرعه توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه بر این رقعه غبرا شنوند.خاقانی.