جُعَل نیز آمد و آن رَوث و آن خون بگردانید هر سوئی دگرگون
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
چو هر پاره از او سوئی برون شد چنین گشت و چنان و چند و چون شد
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی دانه ی خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
مغزهامان را پریشان کرده دلهامان مکدر سبزه روشن ز سوئی شیره افیون ز یکسو