لغت نامه دهخدا
غلوه. [ غ ُل ْ وَ / وِ ] ( اِ ) کُلیَه. گُردَه. قلوه. رجوع به کلیه و گرده و قلوه شود.
- دل دادن و غلوه گرفتن ؛ سخت با اشتیاق به گفته های کسی گوش دادن.
- دل و غلوه ای ؛ آنکه جگر و غلوه و دل وخایه گوسفند فروشد. دل و قلوه ای.
غلوه. [ ] ( اِخ ) احمدبن محمد قواس ، معروف به خواجه غلوه. وی از شیوخ متصوفه در دوره چنگیزی بود. مزار او در ولایت تولک در قریه جدرود است. صاحب «روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات » داستانی از او آورده است. رجوع به کتاب مذکور ج 2 ص 66 و 67 شود.
غلوه. [ ] ( اِخ ) از توابع بخارا،در میان خدیمنکن و راه سمرقند قرار دارد و در دست چپ این راه است. ( از مسالک و الممالک اصطخری ص 316 ).