کوهم
فرهنگ فارسی
جمله سازی با کوهم
ازین آواز حیران با دل تنگ که در کوهم که را با کیست این جنگ؟
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد
نیم دد تا به کوهم باشد آرام که در کوه است مأوای دد ودام
گه به کوهم افکند گاهی کمر گه به بحرم می برد گاهی به بر