لغت نامه دهخدا
- دور شدن از چیزی ؛ دوری گزیدن از آن. پرهیز کردن از آن. فاصله گرفتن از آن. کناره گرفتن از آن. اجتناب ورزیدن از آن. بدان مبادرت نکردن. ( یادداشت مؤلف ) :
قند جدا کن ازاوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.رودکی.چنین گفت طلحند جنگی به گو
که از باد ژوبین من دورشو.فردوسی.بروی [ مردم ] واجب گشت... تا هر چه ستوده تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده تر از آن دور شود. ( تاریخ بیهقی ).
گفتی مگر که دور نباید شد
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین.ناصرخسرو.رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش.نظامی.- دور شدن از راهی ؛ بدان راه قدم ننهادن. از آن طریق دوری گزیدن :
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه وترفنج.رودکی.گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا به سردر ناید اسبت ای پسر.ناصرخسرو. || آسودن از آن چیز. رهایی یافتن از آن :
بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا به شهر فغنشور شد.اسدی.- دور شو! کور شو! ؛ برد. بردابرد. ازره برد. رجوع به برد و بردابرد. شود.