سبز کردن

لغت نامه دهخدا

سبز کردن. [ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) برنگ سبز درآوردن :
عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند.ناصرخسرو. || کاشتن و رویانیدن. ( غیاث ). متعدی از سبز شدن. نهال کردن. ( آنندراج ): تخضیر؛ سبز کردن. ( منتهی الارب )( تاج المصادر بیهقی ) :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد وگبزت میکند.مولوی.هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد
زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو. حافظ. || نواختن. || برکشیدن. ( آنندراج ) :
از یک نگاه لطف مرا سرفراز کرد
چشم تو سبز کرد چو بادام تر مرا.ملا مفید بلخی ( از آنندراج ).- سبز کردن سخن و حرف ؛ بر کرسی نشاندن حرف. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

برنگ سبزز در آوردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال عشقی فال عشقی فال جذب فال جذب فال فرشتگان فال فرشتگان