لغت نامه دهخدا
گسسته شد از هم کمربند اوی
بیفتاد از دست پیوند اوی.فردوسی.از این تخمه گر نام شاهنشهی
گسسته شود بگسلد فرّهی.فردوسی.و نظام این حال گسسته شد. ( کلیله و دمنه ).
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریادخوان نخواهدداد.خاقانی. || متفرق شدن. پریشان شدن :
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
به نیروی یزدان که بنمود راه.فردوسی. || ویران. منهدم گشتن :
پلی بر دجله ز آهن بود بسته
درآمد سیل و آن پل شد گسسته.نظامی.|| منقطع شدن. متوقف گشتن : وتاراج خانه های مردمان و شکوه و حشمت پادشاه نماند وکاروانها گسسته شد، چنانکه حاج راه بگردانیدند. ( مجمل التواریخ و القصص ).