لغت نامه دهخدا
لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن.فرخی.این چند لطیفه از نظم و نثر او ثبت می افتد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
ای رهیده جان تو از یاد من
ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن.مولوی.گفت : این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ( سعدی ). درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یک بذله و لطیفه ای همی گفتند. ( سعدی ). ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت : اکنون سیاه را به تو بخشیدم کنیزک را چه کنم. ( سعدی ). شبهای دراز نخفتی و لطیفه ها گفتی. ( سعدی ). و هر یک بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد می گفتند. ( سعدی ). این لطیفه بر تاج کیخسرو نبشته بود. ( سعدی ).
ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی.سعدی.لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است.حافظ.به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس !
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد
لطیفه ای به میان آر و خوش بخندانش
به نکته ای که دلش را بدان رضا باشد.حافظ.که میخورد و لطیفه می پندارد. ( از جامعالتمثیل ). لطیفة الانسانیه ، هی النفس الناطقة المسماة عندهم بالقب و هی الحقیقة تنزل الروح الی رتبة قریبة من النفس مناسبة لها بوجه و مناسبة للروح بوجه و یسمی الوجه الاول الصدر و الثانی الفؤاد. ( تعریفات ). || نکویی. ( غیاث ). || نیکی. || نرمی.