ترساندن

لغت نامه دهخدا

ترساندن. [ ت َ دَ ] ( مص ) ترسانیدن. تهدید. ارهاب. بیم دادن :
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.فردوسی.همی کودکی بی خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم.فردوسی.کردند وعده دیگری زین به نیامد باورش
از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش.ناصرخسرو.از کرم دان آنکه میترساندت
تا بملک ایمنی بنشاندت.مولوی.نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.سعدی.از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش.سعدی.

فرهنگ معین

(تَ دَ ) (مص م . ) بیم دادن .

فرهنگ عمید

بیم دادن، کسی را دچار ترس و بیم کردن.

فرهنگ فارسی

بیم دادن، ترسانیدن، کسی که دچارترس وبیم کردن
( مصدر ) بیم دادن ایجاد خوف کردن دچار ترس کردن ( کسی را ).

ویکی واژه

spaventare
بیم دادن.
گوش دادن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم