ارتیاح

لغت نامه دهخدا

ارتیاح. [ اِ ] ( ع مص ) شادمانی. ( منتهی الارب ). شادی. شادمان شدن. ( منتهی الارب ). شاد شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). مسرت. سرور. رَوح. فرَح : ابوالحارث از آن حال ارتیاح نمود و بکتوزون را که امیر حاجب بزرگ بود به سپاهسالاری لشکر نیشابور فرستاد و او را سنان الدوله لقب داد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 186 ). بکتوزون بهر جانب مُسرعان دوانید و از فتحی که برآمده بود اعلام داد و اولیای دولت بدان مسرّت و ارتیاح فزودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 198 ). و چون امیر ناصرالدین بخراسان آمد و ابوعلی را از خراسان بیرون کرد بملاقات قابوس ارتیاح نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 258 ). و در غم آشیان دنیا این چه سرور و ارتیاح است. ( جهانگشای جوینی ). || آسایش. راحت یافتن :
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه ننگ آید، نماندارتیاح.مولوی.|| بنوبت کاری کردن. || رغبت کردن بچیزی. || رَحمت. شفقت. ترحم. رحمت آوردن. || ارتاح اﷲ له ؛ از بلا نجات بخشد او را خدا. ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

( اِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) مسرور شدن ، خوشحال گشتن . ۲ - (مص م ) شاد کردن .

فرهنگ عمید

۱. راحت یافتن، آرام شدن.
۲. شاد شدن، شادمانی.

فرهنگ فارسی

راحت یافتن، شادشدن، آرام شدن ، شادمانی
شادمانی مسرت

ویکی واژه

مسرور شدن، خوشحال گشتن.
شاد کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال فنجان فال فنجان فال احساس فال احساس فال چوب فال چوب