لغت نامه دهخدا
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگی است.نظامی.بکار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست.نظامی. || غم و اندوه. ملال. بیحالی. حالتی واسطه میان غم و اندوه : یک حالت نشاط و شادی است و دیگر حالت غم و اندوه ، اما وقتی که غم و شادی و انتعاش طبیعت نبود و غم و مکروهی هم عارض نگردیده باشد این حالت بین بین را افسردگی گویند. ( از خیرالمدققین از آنندراج ).
- افسردگی کشیدن ؛ غصه خوردن. اندوه بردن. بیحال شدن :
همچو نرگس تازه دارد رنگ مخموری مرا
میکشم افسردگی هرگه خمار آخر شود.ملامفید ( از آنندراج ).