موزوع

لغت نامه دهخدا

موزوع. [ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از وزع. بازداشته شده. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || پراکنده و پخش شده. سرشکن شده: مال و معاملات بر اتباع خویش موزوع گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 111 ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کافر همه را به کیش خود پندارد
کافر همه را به کیش خود پندارد
سلیطه
سلیطه
روله
روله
خنیاگر
خنیاگر