من خمارآلود و ساقی گرم استغنای حسن می رسد جان بر لبم تا می به ساغر می کند
در مقامی که قناعت بلد استغناست کاروان چون تپش از موج گهر میگذرد
وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو
خواب راحت می کنم در سایه بال هما تا ز استغنا کشیدم سربه زیربال خویش
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش گرچه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع