شجار

لغت نامه دهخدا

شجار. [ ش ِ ] ( ع اِ ) پشتیبان تخت که بدان تخت را استوار کنند. || میخ پایه تخت. || مترس در. ( منتهی الارب ). چوبی که پشت در گذارند. ( از اقرب الموارد ). || چوب چاه. || داغی است مر شتر را. || چوبی که در دهان بزغاله کنند تا شیر نمکد. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). ج، شُجُر. ( اقرب الموارد ). || سه پایه که جامه بر آن افکنند. ( مهذب الاسماء ).
شجار. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) چوب هوده. ( منتهی الارب ). چوب هودج. ( از اقرب الموارد ). چوب هوده و کجاوه. ( ناظم الاطباء ). || مرکبی است بی پوشش کوچک از هوده و کجاوه. ج، شُجُر. ( منتهی الارب ). مرکبی است کوچکتر از هودج، بی پوشش. و گفته اند که شجار محفة است مادام که سایه بان و قبه داشته باشد و اگر سایه بان و پوشش داشت، هودج باشد. ( از اقرب الموارد ).
شجار. [ ش َج ْ جا ] ( ع ص ) عشاب. حشایشی. گیاهشناس. دانشمند که به کار تحقیق درباره درختان اشتغال داشته باشد. ج، شجارون. ( از ذیل اقرب الموارد ). نباتی: وهوالذی یسمیه شجارونا بالاندلس بالقرنفلیة. ( ابن البیطار در شرح کلمه زهره ). || گیاه فروش. ( یادداشت مؤلف ): وقد یبیع شجار و الاندلس اصل... علی انه البهمن الابیض. ( ابن البیطار ). لکلرک در موضعی میگوید این کلمه مصحف سحار است و سحار به معنی نباتی است. ( یادداشت مؤلف ).
شجار. [ ش ِ ] ( ع اِ ) ج ِ شَجر. ( اقرب الموارد ). رجوع به شَجْر شود. || ج ِ شَجَر. ( اقرب الموارد ). رجوع به شجر شود.
شجار. [ ش َج ْ جا ] ( اِخ ) ابوالحکم شجار. عبدالحکم بن عبداﷲبن شجار. محدث بود. ( از منتهی الارب ).
شجار. [ ش َج ْ جا ] ( اِخ ) علاثةبن شجار. صحابی است. ( منتهی الارب ).
شجار. [ش ِ ] ( اِخ ) نام شاعری است از کنده. ( منتهی الارب ).
شجار. [ ش ِ ] ( اِخ ) نام موضعی است در شعر الاعشی. ( از معجم البلدان ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فوت جاب
فوت جاب
انعکاس
انعکاس
سلیطه
سلیطه
روز جاری
روز جاری