در دوزخ عشقیم، اگر عشق گناه است انصاف چه شد شعله فروز غضبش را؟
گر آخر عمر گوشهای دست دهد بنشینم و بر گناه خود میگریم
سلطان اگر چنانک گناهی ندیده است بی ره بود که روی بگرداند از رهی
تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز میتوان با خون من شستن گناه خویش را
بدو گفت شو دور باش از گناه جهان را همه چون تن خویش خواه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه دلش پاک شد توبه کرد از گناه