از جهان آب و گل تا دست شُستم چون مسیح دست در یک کاسه با خورشید تابان میکنم
عقل در کاسه سر عشق شد از بیخبری دیو را باده گلرنگ پری می سازد
چشم من سیر از جهان و هر دم از بهر طمع کاسه دریوزه سازد سایل دیگر مرا
مهر گردون، چو بنگری، کین است باده زهر است و کاسه زرّین است
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
در سینه خم هر چند بی جوش نمی باشد در کاسه سرها می غوغای دگردارد