فضولی کردن

لغت نامه دهخدا

فضولی کردن. [ ف ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) زیاده از حد خویش گفتن. در تداول عوام، دخالت کوچکی در گفتار یا کردار بزرگترها. ( از یادداشتهای مؤلف ):
چون فضولی کرد و دست و پا نمود
در عنا افتاد و درکور و کبود.مولوی.کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر.مولوی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) بی جهت در کار دیگران مداخله کردن: ( سلطان ) مثال داد که آن دانشمند ( که نگذاشته بود فردوسی را در گورستان مسلمانان دفن کنند ) از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد.....

جمله سازی با فضولی کردن

در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من آه ازین غم که به کام دل دشمن شده‌ام
من چه گویم ملک و کشور از شماست آنچه می گویم فضولی و خطاست
دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست هر نکته که گفت فضولی ناتوان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال انگلیسی فال انگلیسی فال اوراکل فال اوراکل فال جذب فال جذب