رخ آوردم بدیوار از غم تو شدم سرگشتهٔ کار از غم تو
خار پا در ره ادبار ز دامن روید سر سودا زده در جیب بدیوار آید
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان کاه تن من پشت بدیوار ندارد
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد چون آفتاب دست بدیوار می کشم
نبیند روی لیلی کس در این دار چو مجنون بوسه باید زد بدیوار
تا ابد پشت بدیوار سلامت ننهد دردمندی که در آن سایه دیوار افتاد