لغت نامه دهخدا
سگالش گرفتن. [ س ِ ل ِ گ ِرِ ت َ ] ( مص مرکب ) اندیشیدن. فکر کردن:
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازم شگفت.فردوسی.ز بیگانه پردخت کردند جای
سگالش گرفتند هرگونه رای.فردوسی.
سگالش گرفتن. [ س ِ ل ِ گ ِرِ ت َ ] ( مص مرکب ) اندیشیدن. فکر کردن:
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازم شگفت.فردوسی.ز بیگانه پردخت کردند جای
سگالش گرفتند هرگونه رای.فردوسی.
اندیشیدن فکر کردن
💡 برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا چه سازم ز خوردن شگفت
💡 چنین است خواب و گزارش چنین در این کار، شاها، سگالش گزین
💡 سگالش چنان کن که از رفتنت ندارد رگ آگاهی اندر تنت
💡 سگالش چنین بود با یکدگر که از ما نباید که دارد خبر
💡 بد سگالش را درکام رباید سجین نیکخواهش را آغوش دهد حورالعین
💡 سگالش نمودند کارآگهان که هست این سیاهی حجابی نهان