لغت نامه دهخدا جان بغرغر رسیدن.[ ب ِ غ َ غ َ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) جان بدهان رسیدن. جان به لب رسیدن. کنایه از بی تاب شدن: ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر.ناصرخسرو.چو مدحت بر آل پیمبر رسانم رسد ناصبی را از آن جان بغرغر.ناصرخسرو.
جمله سازی با جان بغرغر رسیدن به اوج جلالت نخواهد رسیدن مدام ار پرد طایر عقل عاقل یارب! غم ما را که بعرض تو رساند؟ کانجا که تویی باد رسیدن نتواند نخواهی رسیدن به قصر جلالش نهی زیر پا گر زنه چرخ سلم به بستان نیز تا وقت رسیدن نباشد، میوه را نتوان چیدن رسید وه چه رسیدن که جان مشتاقان به پایبوسی او شد به لب چو بوسه قرین دل کردن از اندیشهٔ دنیا خالی در عاقبت کار رسیدن خوشتر