تبه حالی

لغت نامه دهخدا

تبه حالی. [ ت َ ب َه ْ ]( حامص مرکب ) تباه حالی. بدحالی. به روز بلاافتادگی.

فرهنگ فارسی

تباه حالی. بدحال. بروز بلا افتادگی.

جمله سازی با تبه حالی

هر کجا عکس خیالش بنشیند حالی ناله زار نزاریِ حزین برخیزد
مدّتی تا به غم حال جهان می سازم شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون شنید این حال مشکل جانور شد زخود زین حال حالی بیخبر
هر لحظه ساز عشق به سوزی دگر زنم هر دم سماع شوق به حالی دگر کنم
عاشقان را در طریق عشق حالی دیگرست با غم معشوق هردم قبل و قالی دیگرست
ندارم زو به جز در دل خیالی وز آن خالی نیم در هیچ حالی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال ماهجونگ فال ماهجونگ استخاره کن استخاره کن