اعمی شدن

لغت نامه دهخدا

اعمی شدن. [ اَ ما ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کور شدن. نابینا گردیدن. نور چشم از دست دادن:
بر امام خلق ریزد هر زمانی صدهزار
تا مخالف را ز دیدن دیده ها اعمی شود.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

کور شدن. نابینا گردیدن

جمله سازی با اعمی شدن

دوباره یوسف خور، اوفتاد در چه مغرب زهجر، دیده یعقوب روزگار شد اعمی
تو توسنی و رایض تو قول لااله تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
یعقوبم و از فرقت یوسف شده اعمی گیتی است چه کنعان و تو بیت الحزن من
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
نزد ارباب بصر لاف ز بینائی زن پیش اعمی چه کنی دعوی بینائی را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری در مستی از الکن ببرد بند زبان را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
توحید گوی
توحید گوی
فمبوی
فمبوی
فاک
فاک
فال امروز
فال امروز