محال له

لغت نامه دهخدا

محال له. [ م ُ لُن ْ ل َه ْ ] ( ع ص مرکب ) آنکه برای او حواله شده است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). محتال. طلبکار. ( قانون مدنی ماده 724 ).

فرهنگ فارسی

طلبکار

جمله سازی با محال له

گر از مجمر گذاری بند آهن بر سراپایش محال است این که یک دم بیش ماند بوی عود اینجا
به این دو مورد شک راه ندارد زیرا اگر در مورد اول شک کنیم خود شک ما باطل می‌شود و در مورد دوم اگر شک کنیم بازهم لازمه محال رخ داده و شک ما باطل می‌شود. (دقت کنید که در هر دو مورد روا نبودن شک از علیت طبعیت می‌کرد)
بدون شك، دست يافتن به اقتدار ملى، بدون توجه به مظاهر آن و تلاش در جهت تقويتآنها، امرى محال و غيرممكن است.
محال است اینکه بگشاید گره از خاطرم جویا می از یک قطره بی او عقدهٔ دل می تواند شد
و اگر مگس را هم چنین عقلی بود که این قوم را هست گفتی باید که آفریدگار مرا پر و بال باشد که محال باشد که مرا چیزی باشد که آن قدرت و قوت من بود و وی را نبود، پس آدمی نیز همچنین همه کارها بر خویشتن قیاس کند، و ازاین سبب شرع منع کرد از این فکرت.
O كلمه ى ((لو)) در لغت عرب در مورد كارهاى محال آورده مى شود و چون در اينجا لهو براى خداوند محال است، آن كلمه بكار رفته است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت استخاره کن استخاره کن فال چوب فال چوب فال انبیا فال انبیا