فریاد جو

لغت نامه دهخدا

فریادجو. [ ف َرْ ] ( نف مرکب ) آنکه چاره میجوید و دادرس میخواهد. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

آن که چاره می جوید و دادرس می خواهد.

جمله سازی با فریاد جو

در گوش کسانی که به عشقند آزاد / هر لحظه ز بیستون رسد این فریاد
او در سال ۱۳۸۵ در سریال بی‌صدا فریاد کن، ساخته مهدی فخیم‌زاده که از شبکه ۲ صدا و سیما روی آنتن رفت، اولین تجربه حضور حرفه‌ای خودش را رقم زد.
لب دامان او گر یک نفس از دست بگذارم چو نی از بند هر انگشت من فریاد برخیزد
آروی که حسابی شوکه شده بود در حالیکه همینطور فریاد میزد دست‌هایم کجاست از اونجا با سرعت زیادی رفت.
نبود عجب ز کثرت اگر نالم این چنین از کثرتست سیل که فریاد میکند
فریاد من همیشه از این ایر کافر است ایر است و با عذاب است و سنگر است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
گودال
گودال
خفن
خفن
آب از دستش نمی‌چکد
آب از دستش نمی‌چکد
ستارگان
ستارگان