قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
هر چند کز دو دست شود باز عقده ها واکردن گره به یک انگشت، کار اوست
من ز در بستن و واکردن میخانه به جان آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم
به مجلسی که تو دیوان شعر بگشایی صبا خجل شود از ذوق غنچه واکردن
حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی